مهرسامهرسا، تا این لحظه: 12 سال و 3 روز سن داره
محمدپارسامحمدپارسا، تا این لحظه: 6 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

مهرساگلی

خریدهای پایانی سال برای مهرسا خانوم

از آنجایی که امسال توی عید عروسی عمه فاطمه هست و تموم دخترای فامیل هم عروس گرفتن و فقط من موندم مامان تصمیم گرفت که برای منم حالا اگه لباس عروس نشد لااقل یه لباس دخترونه ناز بخره  یه روز رفتیم فروشگاه های گراش و من تنها کاری که نمیکردم اجازه دادن به مامان و بابا برای دیدن لباسا بود آخرش هم توی یه مغازه که لباسای نازی داشت یه بلوز قرمز بزرگ برای بچه های 12 ساله انتخاب کردم و بزور پرو کردم برام عین مانتو بود و اصرار که من اینو میخوام دیگه مامان بابا با هزار دوز و کلک منو از تو مغازه در آوردن و لباسه هم یه جایی زیر بقیه لباسا گم و گور کردن که دیگه چشمام بهش نیوفته که بهونشو بگیرم یه روزم رفتیم پاساژ برلیان و عوض دیدن لباسا من همش بهو...
27 اسفند 1394

هفته پرمشغله

این هفته اخرین کلاسای قرانم بصورت فشرده برگذار میشه تا قبل از عید دیگه تموم بشه و قرار هست که مدرکش رو هم بهمون بدن خانم مربی ازم خیلی راضیه و میگه با وجودی که سر کلاس خیلی سرگرم بازی و ور رفتن با تابلو و نقاشی های رو دیوار هستم اما سریع ایات رو میگیرم و خیلی خوب هم میخونم ننه هم راستی از کربلا برگشت سوغاتی هم برام آورده بود اما بیشتر از همه بادکنک هواپیمایی رو دوست داشتم و عروسک خروسه .  یکی از موضوعات این روزها ترس و یا خجالت من از مردا هست مخصوصا عمو حمید که به هیچ وجه حاضر نیستم باهاش رو برو بشم بیچاره اونم حسابی حرص میخوره و ناراحته که چرا من ازش میترسم هفته پیش جشن نظام مهندسی بود ومن و مامان و بابا رفتیم توی سالن صدای مو...
18 اسفند 1394

مهمونی خونگی

یکشنبه صبح که از خواب بیدار شدم ارمغان خونمون بود اخه مامانش رفته بود شیراز و شب رو ارمغان خونه مامان جون مونده بود صبح هم اومده بود خونه ما. خلاصه تا ظهر کلی باهم بازی کردیم و سر هر وسیله ای تو سر و کله همدیگه زدیم دیگه اخراش رفتیم تو بالکن و با گیره هی لباس سرگرم بودیم تا دایی اومد و ارمغان رو برد هر دو تامون کلی گریه کردیم بعدازظهری که مامان رفت دانشگاه منم رفتم خونه ننه کیمیا اونجا بود اخه ننه با عموحسن اینا رفتن کربلا و کیمیا و محمدجواد خونه ننه هستن بعد هم بهونه گرفتم که کیمیا بیاد خونه ما. اونم اومد اولش باهم بازی کدریم و شام خوردیم ساعت نه و نیم مطابق قرار قبلی باید تبلت نگاه کنم منم به بابا میگفتم کیمیا بره خونه ننه تا عمه براش کت...
4 اسفند 1394

دوستان صحرایی

خدا رو شکر امسال بارندگی خوبی داشتیم و صحرا هم سبز شده الان تقریبا چند ماهی میشه که برنامه ثابت جمعه هامون رفتن به صحراست طوری که دیگه اصلا بهونه پارک رو نمی گیرم و حتی روزای یک شنبه که مامان میره دانشگاه و همیشه من با بابا میرفتم پارک رو هم حذف کردم و هفته پیش گفتم من پارک نمیرم و بریم صحرا دیروز توی صحرا یه خانواده دیگه نزدیک ما بودن که 3 تا دختر باهاشون بود و اونا داشتن بازی میکردن منم که بیلچه و اسپری آبم رو با خودم برده بودم اول یه خورده با اونا سرگرم شدم تا دیدم بچه ها اومدن رو تپه و دارن خاک بازی میکنن بابا جون هم داشت همون اطراف بابونه جمع میکرد به بابا جون میگفتم بریم رو کوه (یعنی تپه) تا مامان اومد که منو ببره پیش گله گوسفندا ا...
1 اسفند 1394
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مهرساگلی می باشد